Googoosh: the mermaid in the swamp

This weblog is another attempt to let Googoosh fans come together and enjoy their moments here. اين وبلاگ نلاش ديگري است تا دوستداران گوگوش را گرد هم آوريم و از لحظات لذت ببريم

Sunday, August 21, 2005

از زندان تهران تا قفس لس آنجلس

گوگوش؛ در گفت و گو با روز
http://roozonline.com/08interview/009550.shtml
از زندان تهران تا قفس لس آنجلس
مریم کاشانی
۳۰ مرداد ۱۳۸۴
خلاصه:
آن وقت ها به او می گفتند: شاه ماهی هنر ایران. حالا شده است"گل بانو".آن وقت ها ، تهران بود، حالا لس آنجلس. نه تهران، برایش تهران ماند؛ که شد زندان صدایش؛ نه لس آنجلس، لس آنجلس، که شد جایی که"باید مواظب باشی کمتر بهت صدمه بخوره." تهران که بود، ماندنش عجیب بود.21 سال، کنج یک آپارتمان، با صدایی زندانی که" سقف" پیدا کرده بود. وقتی هم رفت، رفتنش عجیب بود:"آنقدر سریع اتفاق افتاد که فرصت فکرکردن" پیدا نکرد. با آدمهایی عجیب.
-->
آن وقت ها به او می گفتند: شاه ماهی هنر ایران. حالا شده است"گل بانو".آن وقت ها ، تهران بود، حالا لس آنجلس. نه تهران، برایش تهران ماند؛ که شد زندان صدایش؛ نه لس آنجلس، لس آنجلس، که شد جایی که"باید مواظب باشی کمتر بهت صدمه بخوره." تهران که بود، ماندنش عجیب بود.21 سال، کنج یک آپارتمان، با صدایی زندانی که" سقف" پیدا کرده بود. وقتی هم رفت، رفتنش عجیب بود:"آنقدر سریع اتفاق افتاد که فرصت فکرکردن" پیدا نکرد. با آدمهایی عجیب. با اسم های مستعار، و با قرار دادهایی در جیب که"از بازی در فیلم " شروع شد و به"چند تا کنسرت" رسید. حالا گوگوش، فائقه آتشین، دور از مسعود کیمیایی، همسرش، در کالیفرنیاست. در لس آنجلس.هنوز هم شعر می خواند، کتاب می خواند، اخبار ایران را دنبال می کند:" فقط بی. بی. سی، گویا و روز" و هنوز که هنوز است، نمی خواهد یک چیزهایی را بگوید:" سعیدی سیرجانی را اینجا نابود کردند. بعد او رفت به ایران و به آن سرنوشت دچار شد. برای همین من در این زمینه نه صحبت کردم، نه می کنم".با گوگوش، از آنچه می خواهد، سخن را آغاز می کنیم.
گوگوش در کالیفرنیا چه می کند؟گوگوش در کالیفرنیا تلاش می کند موانع را از سر راهش بردارد. البته چند روزی است ـ بعد از دو سال که از طریق دادگاه جلوی فعالیت وخواندنم را گرفته بودند ـ توانسته ام از قید قراردادهای تحمیلی آزاد شوم و خوانندگی را از سر بگیرم.
و زندگی چگونه می گذرد؟نسبت به آن تنش هایی که در 21 سال گذشته ، به دلیل وجود فضای اجتماعی ـ سیاسی حاکم بر ایران داشتم، زندگی ام در آرامش بیشتری می گذرد. در کنار فرزند و نوه هایم. البته اینجا هم تنش هست، ولی تنش های اینجا بیشتر فردی و شخصی است. باید مواظب باشیم به خودمان و دورو بری هایمان صدمه کمتری برسد.
لابد انتظار نداشتید که در اینجا با این مسائل رو به رو بشویدچرا ، اتفاقا من در ایران که بودم، همیشه این چیزها را در ذهنم پیش بینی می کردم. همین اتفاقاتی را که در این دو سال برایم افتاد، و اصلا همین چیزها بود که مانع می شد پا پیش بگذارم. می گویند هرچه را برای خودت تکرار کنی، برایت اتفاق می افتد. و من گاهی فکر می کنم آنقدر این چیزها را به خودم گفتم و تکرار کردم، که عاقبت اتفاق افتاد.
ولی به هر حال این چیزها ساخته ذهن شما نبود. وجود داشت.بله وجود داشت. واقعی بود. در اطراف من آدم هایی بودند که برای مال اندوزی از هیچ کاری، فروگذار نمی کردند.حتی به قیمت جعل و دروغ.
درست است که آن آدم هایی که در آمریکا و کانادا برایتان ایجاد مشکل کردند، با ایران هم ارتباطاتی داشتند؟اگر بگویم آن کسانی که در ایران فعالیت هنری می کنند، با این افراد در این سوی آمریکا، رابطه های اطلاعاتی دارند، باور کردنی است؛ ولی من نمی خواهم این باور را داشته باشم.
اصلا آن " کسانی که در ایران فعالیت هنری" می کنند، چطور سراغ شما آمدند؟ چه شد که بعد از آن همه سال، فکر کردید از ایران بیایید بیرون؟اگر بگویم که این اتفاق برای من چنان سریع روی داد که فرصت فکر کردن برای قبول یا ردش را پیدا نکردم، شاید باور نکنید. تا قبل از آن، یعنی تا شش هفت ماه پیش از آن، باز از طرف کسان دیگری هم از این پیشنهادها به من می شد که نمی پذیرفتم. حتی نمی خواستم با آنها برخورد بکنم که پیشنهاد را از زبان شان بشنوم.از مسعود خواهش می کردم با آنها صحبت کند و در عین دادن جواب منفی، اصولا ببیند آنها چه کسانی هستند.
چه کسانی بودند؟ظاهرا از همین هایی که کنسرت می گذارند. ولی من به هر حال پیشنهاد آنها را نپذیرفتم، ولی به یکباره از طریق مسعود به من پیشنهاد کردند که در فیلم بازی کنم.
از طرف برادران شایسته در هدایت فیلم؟بله، من هم قبول کردم و با هم قرار داد بازی در چهار فیلم را بستیم. شایسته اول اصرار داشت که اسمش برده نشود، بعد وقتی قرار داد را بستیم، در میانه کار دیدم دیگر خودش را کنار کشیده و مرا سپرده به آقایی به نام خوش زبان.
یعنی شایسته قرار داد را بست و گفت اجازه بازیگری شما را هم می گیرد؟بله، ولی بعد گفت باید بیرون از ایران کار کنیم تا جلوی مزاحمت ها و اشکالاتی که می تواند پیش بیاید ، گرفته شود. گفت بهتر است اینجا نباشیم، کار را تمام می کنیم و اینها را در برابر عمل انجام شده قرار می دهیم. همان کاری که برای دیگر هنرمندان قدیمی کرده بودند. به هر حال چند روز بعد از بستن قرار داد، مسعود از قول شایسته گفت دلت می خواهد در حین بازی در فیلم، چند کنسرت هم بدهی؟ من خیلی سرسری و عادی گفتم: آره، چرا که نه. اگر بشود که خوب است. بد نیست! بد نیست؟ فکرش را بکنید، من یک عمر ، شب ها چه خواب هایی که ندیده بودم و حالا می گفتم: بد نیست! خلاصه به همین دلیل اصلا نمی دانستم در قرار داد ما درباره کنسرت قرار است چه چیزی گذاشته شود. ظرف یک هفته این قرار داد هم بسته شد و ظرف دو سه روز، پاسپورت من آماده شد. آن هم در حالی که من طی بیست سال، حداقل پانزده سال دنبال گرفتن پاسپورت بودم و نشده بود. پول را که دادیم، پاسپورت را دادند.
فکر می کنید اگر در این رابطه نبود، با وجود دادن پول، به شما پاسپورت می دادند؟اگر می دانستند که برای چنین کاری است، نه، نمی دادند.
نه،حتی به صورتی کلی تر. برای سفر؟نمی دانم می شد یا نه، چون هر بار که مراجعه می کردم، می گفتند اینقدر بدهکاری و روی گذرنامه ات ممنوعیت وجود دارد. آن پول را به دارایی بده، کاغذ رفع ممنوعیت را بیاور تا ما پیگیری کنیم. من هم نه این پول را داشتم، و نه اصلا پرداخت آن را قبول داشتم. همیشه می گفتم: این پول را به دارایی بدهکار نیستم. بعد هم اگر بدهکار بودم، شامل مرور زمان شده، و اگر هم نشده، وقتی شما می گویید صدای زن حرام است، چرا می خواهید پولش را بگیرید؟
یعنی مالیات بر عمل حرام، منعی نداردبله، هزارتوی عجیب و غریبی است. نمی دانم، شاید هم قسمت این طوری بود.
خوش چهره در ایران چکاره بود؟( با خنده) خوش چهره ، نه،خوش زبان. خوش چهره یک آقایی است که قرار بوده در کابینه جدید وزير اقتصاد باشد.
بله، ببخشیدخوش زبان در ایران بود، و از اول به اسم دیگری به من معرفی شد.البته نمی خواهم نبش قبر بکنم، ولی یک جوری در دفتر شایسته بود که به نظر عادی نمی رسید.
چه شکلی بود؟شبیه آقای خیابانی که در گروه ورزش تلویزیون است.
ولی او که نیست؟!نه، شبیه برادر دوقلویش بود. کت و شلوار تمیزی هم می پوشید.
شما هم سئوال نمی کردید که آقا شما چکاره اید، یا حتی از شایسته نمی پرسیدید که او کیست؟چرا شایسته گفت ایشان در کانادا اقامت دارند و امور مربوط به سفر ما را انجام می دهند، ولی درواقع اصلا کار به این چیزها نکشید. همه کارها، شاید در طول یک هفته انجام شد. من اول بار او را در مقابل اداره گذرنامه دیدم. آمده بود که به گفته خودش، پاسپورت مرا بگیرد و همان روز برای گرفتن ویزا به سفارت کانادا ببرد. بعد ها خبردار شدم که جای من، در پاسپورتم امضاء کرده. یعنی نوشته بود گوگوش، در صورتی که امضاء من گوگوش نیست. بعد هم با پاسپورت من رفته بود پاریس تا برای برگزاری کنسرت قرار داد ببندد، بعد از دو سه روز هم برگشته بود ایران. بعدها که ما کانادا بودیم ، یک آقایی در پاریس به نام عباسی سرو صدایش درآمد که" گوگوش از طرف جمهوری اسلامی آمده، قبلش هم می خواستند با من قرار دادببندند که من این کار را نکردم." از سر و صداهای این آقا در پاریس بود که من فهمیدم آقای خوش زبان به جای رفتن به سفارت کانادا، به فرانسه رفته و پاسپورت مرا هم نشان این و آن داده که ببینید گوگوش دارد می آید. این هم پاسپورتش. خلاصه من پیش از آن به خاطر مجموعه احوالات روحی و کمی وقت، اصلا سئوال نکردم، فقط شب آخر، و قبل از بیرون آمدن از خانه، شهرام ناظری به من زنگ زد و گفت خیلی راجع به تو با آقای خوش زبان حرف زدم. من گفتم: خوش زبان کی هست؟ او پاسخ داد یک آقایی است و بعد هم با مغلطه، سر و ته حرف را هم آورد و جمعش کرد.با هم از تهران بیرون آمدید؟بله، این آقا همراه ما بود به اضافه یک آقا و دو خانم دیگر. من هیچ کدام را نمی شناختم. فقط شایسته در فرودگاه به من گفت شما خیالتان راحت باشد. من خودم را به شما می رسانم.گفتید دو خانم و...بله یک دختری بود که می گفتند عکاس است و قرار است دستیار شخصی من باشد. من گفتم چطور کسی که من اصلا او را نمی شناسم ، می تواند دستیار شخصی من باشد؟ ولی به هر حال او بود و هرجا هم می رفتم با من بود.چه مدلی بود؟یک خانم جوان. از همین ها که عشق فرنگ رفتن دارند. گویا دوست دختر آقای خوش زبان هم بود. آن یکی هم کسی بود که باز همراه دوست دخترش آمده بود و کنسرت های کانادا را برگزار می کرد. خلاصه بگویم که من در برابر عمل های انجام شده زیادی قرار گرفتم. بعد که به کانادا رسیدیم، یکی از دوستان بچگی مسعود همراه همسرش که یک وکیل آمریکایی بود، پیش ما آمدند و آن قرارداد را به انگلیسی برگرداندند. البته در ترجمه انگلیسی یک چیزهایی هم تغییر کرد.مثلا چه چیزهایی؟مثلا نوشته بودند 52 کنسرت در یک سال ، یعنی من هم باید فیلم بازی می کردم، و هم هفته ای یک کنسرت می دادم، ماراتن خواندن. من هم چون سال ها بود که این کار را نکرده بودم، دیگر حتی نمی دانستم 52 کنسرت در سال یعنی چه. آن هم با چه دستمزدی. دستمزد شش هفت کنسرت در ازای دادن 52 کنسرت. در واقع از نادانی خودم بود.نمی دانستم.
آقای کیمیایی هم نمی دانستند؟نمی دانم که می دانست یا نمی دانست، ولی قاعدتا اگر می دانست، نباید می پذیرفت، چون کار خودش به تعویق می افتاد و به این دلیل نمی خواهم قبول کنم که او می دانست.
بله نمی شد هم 52 کنسرت داد و هم 4 فیلم بازی کرد.همین طور هم شد دیگر. بعد مدام به من می گفت: پس فیلم من چه شد؟ همه چسبیده اند به کنسرت تو و کار من در هوا ول شده. من هم نمی دانستم کدام طرف را بگیرم. عاقبت هم کار کنسرت را ول کردم و دنبال ساخت فیلم به کوبا رفتیم. دو ماهی هم آنجا علاف بودیم، تابالاخره شایسته آمد و گفت که اجازه نمی دهند.
در واقع بازی بودهمه چبزبله، بله.
از آن شبی بگویید که از ایران آمدید. شب آخر.شب عجیب و غریبی بود. اصلا نمی دانم چطور چمدانم را جمع کردم، به هر حال فکر می کردم بر می گردم. خوشباورانه عمل کردم و بچگانه. در فرودگاه وحشت عجیبی داشتم که نکند جلوی مرا بگیرند. حتی موقعی که سوار هواپیما شدیم ، باز هم فکر می کردم الان می آیند و مرا پیاده می کنند. هواپیما هم که اوج گرفت، با خودم گفتم الان با بیسیم دستور بازگشت می دهند و می گویند در هواپیما، مسافری هست که نباید پرواز کند...
ایرانی های زیادی، آدم های کاملا معمولی، در این سال ها، همین حس را تجربه کرده اند.بله می دانم. خیلی حس عجیبی بود. یک ترس دلنشین. البته بعدش دلنشین شد.
شاید هم سفر کردن را فر اموش کرده بودید.آره، واقعا. عین بچه هایی بودم که برای اولین بار می خواهند به سفر بروند. اصلا خودم را فراموش کرده بودم. وقتی با من حرف می زدند، درباره کنسرت یا چیزهای دیگر، عین عقب مانده ها نگاه می کردم. یعنی این اتفاقات دارد برای من می افتد؟ من باید بروم روی صحنه؟ چه تجربه ای بود!
پایتان را که گذاشتید روی خاک کانادا چه؟گیج و گنگ بودم. انگار مرا به دیوار کوبیده باشند. نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد.
و اتفاق افتاد. رفتید روی صحنه. یک صحنه به یاد ماندنی. گریه می کردید و چه بسیار آدم ها که با شما گریه کردند. می دیدید آن آدم ها را؟صحبت مردم و من نبود. من بین مردم بودم و مردم روی صحنه. با هم گریه می کردیم. با هم می خندیدیم. یک حال استثنایی بود که فکر نمی کنم در تاریخ موسیقی دنیا اتفاق افتاده باشد. یعنی یک خواننده برای مدت 21 سال اجازه خواندن نداشته باشد. صدایش را توقیف کرده باشند. فکر کنید من تمام این سال ها نخوانده بودم، حتی در خلوت. اصلا نمی دانستم آیا صدا دارم؟ می توانم بخوانم؟
به نظر می آمد که صدایتان را هم زندانی کرده بودید. در زمزمه هم، صدا از یک حدی بالاتر نمی آمددقیقا. هر وقت می خواستم یک چیزی را زمزمه کنم، آنقدر یواش می خواندم که کم کم فکر کردم صدایم سقف پیدا کرده. صدایم رفته. اصلا فکر می کردم دیگر نمی توانم بلند بخوانم. اصلا نمی دانستم چطوری باید رفت روی صحنه. چکار باید کرد..
و در اولین کنسرت ها، به نظر می رسید حرکت کردن یادتان رفتهنه، یادم نرفته بود، می ترسیدم حرکت کنم.
حالا راحت شده اید؟ موانع ذهنی کنار رفته؟از حدود ده روز پیش که بالاخره توانستم از شر این درگیری های اینجا و این آقایان راحت شوم، بله راحت شده ام.
ماجرای آن درگیری ها چه بود؟ در کجا ریشه داشت؟همان طور که گفتم در قرار داد نوشته بودند 52 کسنرت در یک سال. بعد به کمک آن وکیل آمریکایی، در متنانگلیسی ، قرار براین گذاشته شدکه تا یک سال هرچه کنسرت گذاشتند، گذاشتند، اگر نگذاشتند، دیگر قرارداد تمام شود.اما آقای خوش زبان، قبل از اینکه یک سال تمام شود، از طریق چند واسطه با یک کمپانی آمریکایی قرارداد بست که من برای آنها 19 کنسرت بگذارم، آن هم در حالیکه من دیگر با او قراردادی نداشتم.
ارتباط این آقای قاسمی با مسئله چه بود؟امیر قاسمی و مسعود جمالی همان دو نفری بودند که بدون داشتن نمایندگی از طرف من، و براساس مذاکره با آقای خوش زبان قرارداد را با آن کمپانی آمریکایی بسته بودند. 700 هزار دلار هم پول گرفتند، که 200 هزار دلار را برای خودشان برداشتند و بقیه را هم دادند به آقای خوش زبان. خوش زبان هم که می دانست به پایان زمان قراردادش با من رسیده...
اسم شایسته در قرار داد بود یا خوش زبان؟در کانادا وقتی قرار داد را به انگلیسی نوشتیم، مجبور شدیم اسم خوش زبان را وارد قرارداد کنیم.
بله، می گفتید..خوش زبان از 500 هزار دلاری که گرفت، بابت بخشی از دستمزد کنسرت های قبلی، 200 هزار دلار به حساب من ریخت و بقیه را برداشت. بعد وقتی آن کمپانی آمریکایی فهمید که من قرار نیست برایش کنسرت اجرا کنم، از من، امیر قاسمی، جمالی و خوش زبان به دادگاه به جرم کلاهبرداری شکایت کرد.خوش زبان هم که غیبش زده و دستمزد مرا نداده بود. خلاصه یک سال به دادگاه رفتن گذشت، تا بالاخره من در عین بیکسی و دست تنهایی، قبول کردم که برایشان 3 کنسرت بگذارم تا 700 هزار دلاری که آنها داده بودند به این ترتیب جبران شود. آن سه کنسرت را هم گذاشتم، غافل از اینکه در قرارداد اصلی 19 کنسرت پیش بینی شده است.
چقدر پیچیده و سختنمی دانید چه وضعی داشتم. حتی گفتم باشد این کنسرت ها را می گذارم، ولی این آقایان با من بازی می کردند و در واقع می خواستند مرا، هم قد خود بکنند، تا منفعت ببرند. می دانید بعضی آدم ها دوست دارند دیگران را نیز به اندازه قد خودشان پایین بکشند، کوتاه بکنند، تا اموراتشان بگذرد. به هر حال من زیر بار نرفتم و به کمک مهرداد، بالاخره مسئله حل شد.
قرارداد شما در تهران با شایسته چگونه بود؟قرار بود من این تعداد کنسرت بگذارم و او رقم مشخصی را به عنوان دستمزد به من بدهد.
و بقیه اش هم به آقای شایسته برسد، ظاهراظاهرا. من این طور فکر می کردم، بعد ها فهمیدم او با من قرار داد بسته، ولی قرارداد را یا به خوش زبان فروخته یا به او واگذار کرده و یک درصدی گرفته است.
خوش زبان حالا کجاست؟به اسم دیگری در تورنتو فعالیت می کند. برای خوانندگان مقیم لس آنجلس و کانادا ، کنسرت می گذارد، و یا سی دی می زند.
در تهران می گویند او آدم وزارت اطلاعات است، و بر اساس همان برنامه های فرهنگی سعید امامی، با این پول ها در جمع هنرمندان ایرانی خارج حضور یافته است*هرچه هست، عجیب و غریب است. اول در اینجا می گفتند گوگوش را جمهوری اسلامی فرستاده. من هم می گفتم این طور نیست، یا اگر هست من خبر ندارم. برای همین اگر روی این حرف صحه بگذارم، آن وقت پای خیلی ها به میان کشیده می شود. من در مورد خودم می دانم که این طور نبوده، اما در مورد اینها... هیچ وقت نخواسته ام حرف بزنم. آن هم با این مطبوعات اینجا. فکر کنید سعیدی سیرجانی را اینجا نابود کردند، بعد او به ایران رفت و به آن سرنوشت دچار شد.برای همین من در این زمینه نه صحبت کردم، نه می کنم.
در تهران می گفتند در مورد نوع لباس صحنه و حتی اینکه چه ترانه هایی را بخوانید، هم صحبت شده.*اصلا.
ولی پینگ پنگ با مزه ایست، نه؟خیلی.
از مهرداد گفتید. همان هنرمند جوان؟بله، او هنرمند بسیار توانایی است، هم در خوانندگی، هم در آهنگسازی و هم بسار رفیق روزهای تنگ است.او به من خیلی کمک کرد. اولین کار مشترک ما آهنگ کیوکیو بنگ بنگ بود که برای من ساخت. بعد آلبوم آخرین خبر، و حالا هم آهنگ های این آلبوم آخر، به اسم مانیفست، ساخته و تنظیم اوست.
مانیفست؟ چه چیزی را می خواهید بگویید؟مانیفست در فرهنگ لغت خیلی معنی دارد. من فکر می کردم مانیفست فقط و فقط یک کلمه سیاسی به معنای بیانیه یک حزب سیاسی است، ولی خیلی معانی دیگر دارد.
و از بین همه معانی، کدام به کار شما نزدیک است؟ببینید یکی از معانیش پدیدار شدن است، مثل ستاره هالی. یا مثل جنی که یکهو پدیدار می شود.
در این آلبوم شما پدیدار می شوید؟( در اینجا تبلیغ کنسرتش را پخش می کند.)
موسیقی اش مرا یاد غولی می اندازد که از بطری بیرون می شودمثلا یک چنین چیزی.
و هرکاری می تواند بکند.نه، غول نیست واقعا.
غول نه، ولی نیرویی که آزاد می شود.یک پرنده کوچک است که آزاد می شود. یاد شاملو می افتم. یک شب، تهران، در خانه پدری مسعود بودیم. همان اتاقی که پر از کتاب است. شاملو را آورده بودند آنجا. شب ماند پیش ما. تاصبح بالای سرش نشستم. گفت: من پرواز نکردم، پرپر زدم.چقدر این حرف قشنگ است. من سال ها نتوانستم پرواز کنم، پرپر زدم.
والان دارید پرواز را شروع می کنیدبرای پرواز، آدم باید بتوانداوج بگیرد. برای من دیگر اوج گرفتن دیر است. حداکثر بتوانم، یا بخواهم پنج سال دیگر، سرپا باشم. نمی خواهم جوری بشود که دوست ندارم. در این حرفه نباید زیاد توی دست و پا باشی، جلو چشم باشی. نمی خواهم اسم کسی را بیاورم، ولی دوست ندارم بگویند شده ای مثل...
ما در تهران می گوییم مثل لوس آنجلسی ها........ نمی خواهم به آنجا برسد. من به خودم و به حرفه ام 21 سال بدهکارم.
همین طور به مردمی که شما را دوست دارندبه آنها که خیلی بیشتر. ولی خوبیش این است که بدهی شامل مرور زمان می شود.
ولی مالیاتش را باید بدهیدنه، من شامل مرور زمان شده بودم، نمی دانید چگونه دوباره کار را شروع کردم. با چه سختی.
می توانید یک لحظه چشمان تان را ببندید و فکر کنید امروز بیست و چندم مرداد مصادف با چندم رجب، در تهران هستید؟اصلا نمی خواهم به این مسئله فکر کنم. حاضر نیستم. اصلا نمی خواهم به آنجا برگردم. یا باید خواند، یا نخواند.
اوضاع ایران را دنبال می کنید؟دیدی که گفتم خوش چهره کیست.
و گنجی؟( با بغض) شدیدا. مدام برایش دعا می کنم. دلم می خواهد آن چیزی که در ارتباط با گنجی همه ما را می ترساند و همه هم سعی می کنیم به آن فکر نکنیم، اتفاق نیفتد . من به این پایمردی درود می فرستم.
و او دارد پرپر می زند(گریه می کند) یعنی از دست کسی کاری بر نمی آید؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home